سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم...قسمت اول

(طولانیه ولی ارزش خوندن رو داره)

مثل همیشه رفتیم کاظمی پور و دو پرس کوبیده سفارش دادیم. مصطفی به جای این که غذا بخورد، چشمانش به من
خیره مانده بود، ولی من بی ُخیال، دولپی غذایم را می ،خوردم. غذا که تمام شد برخلاف همیشه که مصطفی می رفت دم
میز صاحب کبابی و دست در جیب می کرد، من زودتر رفتم دست در جیبم کردم، اسکناس20 تومانی را درآوردم و
گذاشتم روی میز. هنوز کلمه ی"بفرمایید" ،از دهانم خارج نشده بود که مصطفی با رنگی پریده و دهانی باز از تعجب
جلو آمد. پول را از روی میز برداشت، نگاهی به آن انداخت و گذاشت جلوی من. یک اسکناس50 تومانی گذاشت
روی میز، حساب کرد و آمدیم بیرون. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان با عصبانیتی که تا آن زمان از او ندیده
بودم و بدجوری مرا ترساند، او که سرش را پایین انداخته بود و جلوجلو راه می ،رفت، برگشت با دو دستش یقه ی مرا
گرفت و به دیوار چسباند. خشم از چشمانش سرازیر بود. صورتش سرخ سرخ شده بود در حالی که از شدت عصبانیت
دندان هایش را به هم می فشرد، گفت
- این چه کاری بود کردی؟ خواستی من رو ضایع کنی؟
- ضایع کدومه؟ خب خواستم یه بار هم که شده من حساب کنم. این که نمی شه. همه اش داری تو حساب می .کنی
خب این رسم رفاقت نیست. من...
صدایش را بلند کرد و با عصبانیت بیش تر گفت:
- تو چی؟ خواستی بگی تو هم پول داری؟ فکر کردی من نمی فهمم تو چه جوری اون پول رو جور کردی؟ پول
چندروز توجیبی ته؟ خب که چی؟ می خوای چی بگی؟ نکنه فکر کردی اگه من حساب می کنم، می خوام پول بابام رو
ُبه رخت بکشم هان؟
- .نه بابا، اصلا بحث این حرفا نیست
- بحث چیه؟ اصلا ببینم، تو فکر کردی من خرم؟ نمی فهمم بچه ها به تو گیر می دن که به مصطفی بگو بریم
چلوکبابی؟ فکر کردی من نمی دونم کدومشون ذوق می کنه که همه اش من دارم حساب می کنم و به بقیه می گه به
حمید بگیم مصطفی رو خر کنه بریم ساندویچی یا پول استخرمون رو حساب کنه؟ مات ماندم. خیلی خجالت کشیدم. راست می گفت. همه ی این ها حرف هایی بود که بچه ها پشت سرش می زدند. سکوت من را که دید، ادامه داد
- نه خیرآقاجون. من اون قدرایی هم که اونا فکر می کنند ، ساده نیستم. من اگه10 نفررو مهمون می کنم چلوکبابی
فقط و فقط به خاطر اینه که تو می گی، وگرنه مگه من عاشق چشم و ابروی کسی هستم؟ تو بگی، تو بخوای، من100
نفر رو هم مهمون می کنم. کاری نداره، برو ازشون بپرس چراوقتی حمید نیست، هرچی اصرار کنند ، نه ساندویچ
می بر مشون و نه کبابی؟ من اگه کاری مکنم، فقط به خاطر توئه
اشک در چشمانش حلقه زد. من هم کم از او نداشتم. حرف ها و محبتش بدجوری آتشم زد. وقتی بغلم کرد و سفت
هم دیگر :را فشردیم، در گوشم گفت
- چون دفعه ی اولت بود بی خیال میشم، ولی دیگه نباید تکرار بشه ها






تاریخ : یکشنبه 95/9/21 | 1:6 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.